loading...

عشق و ازدواج

حتما پيش ازدواج در دوره دوستي ، نامزدي و يا عقد مطالعه كنيد

بازدید : 572
11 زمان : 1399:2

داستان كودكانه در مورد بي نظمي كه كودك شما يادبگيره نظم داشته باشه و اسباب بازي و وسايل در خانه رها نكنه.
يكي بود يكي نبوديه پسر كوچولوي شيطوني بود به اسم نيما كه هميشه وقتي از مدرسه ميومد لباساش و روي تخت مينداخت و ميرفت جلوي تلويزيون فيلم ميديد و با اسباب بازي هاش بازي ميكرد.
مادر نيما هميشه بهش ميگفت كه لباساش و مرتب كنه و اسباب بازي هاشو از وسط خونه جمع كنه تا خراب نشن.
ولي نيما به حرف مامانش گوش نميداد و هميشه همون جوري كه جلو تلويزيون كارتون ميديد خوابش ميبرد و مامان و باباش وسايلش و جمع ميكردن.
تا يه روز نيما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوي تلويزيون تا كارتون مورد علاقه اش رو ببينه و با ماشين هاش بازي كنه.
مامانش كه خيلي خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نيما من ميرم يكم بخوابم يادت نره وسايلت رو جمع كني.
نيما هم مثل هميشه سرش رو تكون داد ولي اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.
چند ساعتي نگذشته بود كه نيما يادش افتاد تكليف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو كيفش تكليف هاش رو در بياره و انجام بده.


داستان كودكانه در مورد بي نظمي
مامانش كه تازه بيدار شده بود و داشت از اتاق خواب درميومد.پاش روي يكي از ماشين هاي مسابقه اي نيما رفت و ليز خورد و پاش محكم به ميز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمين خورد نيما كه از سر و صدا بيرون اومده بود با ديدن مامانش ترسيد و گريش گرفت از طرفي هم ميدونست كه مامانش حسابي دعواش ميكنه چون به حرفش گوش نكرده بود.

منبع : مشاوره كودك و نوجوان- داستان كودكانه در مورد بي نظمي

بازدید : 567
11 زمان : 1399:2

داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان فراهم شده است.
داستان پارميدا و نيكيتا يه روز جمعه پارميدا از خواب بيدار شد و ديد كه مامانش داره حاضر ميشه، كه به خونه مامان بزرگش بره.
پارميدا مي دونست خاله زري و دخترش نيكتا كه هم سن پارميدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همين خاطر سريع حاضر شد تا با مامانش دوتايي به خونه مادر بزرگش برن.
خونه مادربزرگ خيلي بزرگ بود و يك حياط باصفا داشت كه بچه ها عاشق توپ بازي و دويدن اونجا بودن، مخصوصا روزهاي تعطيل كه ميتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازي كنن.
البته پارميدا اگه هر روز هم مي رفت خونه مادربزرگش سير نمي شد چون اونجا رو خيلي دوست داشت.
پارميدا سريع كفششو پوشيد و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ رفتن.
داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان
وقتي رسيدن و در زدن نيكتا در رو باز كرد و يهو پريد تو بغل پارميدا.مامان پارميدا هم نيكتا رو بوسيد و گفت چطوري تو گل دختر.
نيكتا بهشون سلام كرد و پيش مادربزرگ و خاله زري رفتن.
پارميدا به خاله و مادربزرگش سلام كرد و توپي رو كه هميشه باهاش بازي ميكردن، برداشت و با نيكيتا به حياط رفتن تا باهم بازي كنن.
نيم ساعتي نگذشته بود كه پارميدا توپ رو به گلدون عتيقه مورد علاقه مادربزرگ كه يادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شكست. مامان پارميدا سرش رو از پنجره حياط بيرون آورد و پرسيد صداي چي بود؟
نيكتا به پارميدا گفت حالا چيكار كنيم الان باهامون دعوا ميكنن و نميذارن ديگه بياييم خونه مامان بزرگ و بازي كنيم و مامان بزرگ خيلي خيلي ناراحت ميشه.
پس با هم ديگه گفتن كه هيچ اتفاقي نيفتاده و با هم تصميم گرفتن گلدون شكسته رو ببرن و بذارن زير تخت چوبي بزرگي كه توي حياط بود.


بعد از چند ساعت پارميدا و نيكتا كه از بازي كردن خسته شده بودن، پيش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سايت كودك و نوجوان قصه تعريف كنه.
خاله زري و مامان پارميدا هم بعد از درست كردن غذا، تصميم گرفتن تا حياط رو تميز كنن. مامان پارميدا موقع جارو زدن زير تخت، تيكه هاي گلدون و خاك و گل پژمرده رو ديد.

منبع :سايت كودك و نوجوان-داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان

تعداد صفحات : 31

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 820
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1722
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1200
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5541
  • بازدید ماه : 3325
  • بازدید سال : 25188
  • بازدید کلی : 2499188
  • <
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی