loading...

عشق و ازدواج

حتما پيش ازدواج در دوره دوستي ، نامزدي و يا عقد مطالعه كنيد

بازدید : 586
11 زمان : 1399:2

روزي روزگاري دختركي فقير دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر كه روز و شب در روياي او بود. دخترك آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود كه هيچ مردي در چشمانش جلوه نميكرد.خانواده ي دخترك و دوستانش كه از عشق او خبر داشتند به وي توصيه مي كردند كه دل از اين عشق ناممكن برگيرد. و به خواستگاراني كه مانند خودش فقير بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند ميزد . او ميدانست كه همگان تصور ميكردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده … اما خودش ميدانست كه تنها مهر پاك او را در * دارد . روزگار گذشت تا خبري در شهر پيچيد . پادشاه تصميم گرفته بود دختركي را از طبقه اشراف شهر براي پسرش انتخاب كند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعيين كند. پادشاه قبول كرد . و شاهزاده روزي تصميم خود را اعلام كرد… وي گفت فلان روز تمام دختران دوشيزه ي شهر به ميدان اصلي شهر بيايند تا من همسرم را از ميان آنان برگزينم . همه دختران خوب و بد زشت و زيبا و فقير و دارا به ميدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از ميان دختران شهر خودم انتخاب كنم اما تنها يك شرط براي همسر من واجب است كه من آن شرط را بازگو نميكنم. تنها يك خواسته دارم … من به تمامي دختران شهر تخم گلي را ميدهم و آنان بايد تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتي گلي زيبا از آن رشد كند. هر دختري كه سليقه ي بيشتري را به خرج دهد و گلدان زيباتري را براي من بياورد همسر آينده ي من خواهد بود. دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند كه در ميان آنها دخترك دل سپرده نيز تخمي از دستان پسر پادشاه گرفت… دوستان دختر او را مسخره كردند كه چرا فكر ميكني پسر پادشان ميان اين همه دختران با سليقه ي شهر تو را انتخاب ميكند …! اما دخترك لبخندي زد و پاسخ داد پرورش گلي كه او خواسته نيز برايم لذت آور است...روزها گذشت و كم كم زمان به روز موعود نزديك ميشد … اما دخترك هر چي بيشتر به گلدان خود ميرسيد و به آن آب ميداد و از آن مراقبت ميكرد گلي از آن نمي روييد … او روز به روز افسرده تر ميشد . به گفته ي دوستانش پي ميبرد . تا روز موعود …. كه همه دختران شهر با گلدانهايي زيبا و خوشبو راهي قصر شدند … يكي گلداني از ياس هاي وحشي و ديگر نيز گلداني از رز هاي سرخ در دست داشتن يكي شب بوهاي معطر و ديگري لاله هاي قرمز… اما دخترك عاشق با گلداني خشك و خالي راهي شد. تنها به اين اميد كه يك بار ديگر پسر پادشاه را ببيند … شاهزاده كه گلدانها را يكي يكي ميگرفت چشمش به گلدان دخترك افتاد و او را صدا كرد …سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چيزي گفت و پادشاه لبخندي به لب اورد … پسر پادشاه بانگ بر آورد كه همسر آينده من اين دخترك است كه گلدان خالي به همراه آورده … همهمه اي راه افتاد همه حتي دخترك با تعجب به وي نگاه ميكردند… كه پسر پادشاه گفت: مهمترين شرط من براي ازدواج صداقت همسرم بود … در حاليكه تمام تخم گلهايي كه به دختران دادم سنگ ريزه اي بيش نبود و قرار نبود گلي از آن برويد ! و تنها كسي كه به دروغ متوسل نشد اين دخترك بود …! پس وي هيچ گاه در زندگي به من دروغ نخواهد گفت .

منبع: فارس پاتوق - داستان كوتاه ازدواج شاهزاده

تعداد صفحات : 31

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 820
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 23
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 76
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 210
  • بازدید ماه : 1475
  • بازدید سال : 12757
  • بازدید کلی : 2486757
  • <
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی